زمانی که نصرتالدوله، وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یک صد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره ویژگیهای این سگها بیان کرد و گفت: «این سگها شناسنامه دارند. پدر و مادر آنها معلوم است. نژادشان مشخص است و از جمله دیگر خصوصیات آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.» مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: «مخالفم».
وزیر دارایی گفت: آقا! ما هرچه لایحه میآوریم، شما مخالفید. دلیل مخالفت شما چیست؟ مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست. مگر شما نگفتید این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.» نمایندگان خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
روزی رضاشاه به مدرس گفت: تنها دو مرد در ایران وجود دارد. یکی من و دیگری تو. مدرس به سرعت پاسخ داد: خیر، اشتباه میکنى. تنها یک مرد و یک نامرد در ایران وجود دارد؛ آن مرد منم و آن نامرد تو.
رضاشاه به سفر رفته بود؛ سفری که ممکن بود جان وی به خطر افتد. پس از بازگشت او، مدرس به رضاشاه گفت: «دعا کردم شما از این سفر سالم برگردید.» رضاشاه خیلی خوشحال شد که مدرس به او دعا کرده است و گفت: «دعا کردید؟» مدرس گفت: «آخر نکته دارد. اگر تو در این سفر مرده بودى، همه اموال ما از بین رفته بود. من میخواهم زنده باشی تا اموالمان را پیدا کنیم».
در زمستان، هنگامیکه مدرس از پلههای مجلس بالا میرفت، یکی از نمایندگان مجلس به او برخورد و گفت: «شما در این زمستان سخت، با این پیراهن کرباسی و یقه باز گرفتار سرماخوردگی میشوید.» مدرس نگاه تندی به او کرد و گفت: «کاری به یقه باز من نداشته باش؛ حواست جمع دروازههای ایران باشد که باز نماند!»
پس از بازگشت آیتالله مدرس از اصفهان، رضاشاه به او گفت: «برای ما چه سوغات آوردهاى؟» مدرس پاسخ داد: «سوغات خوبی برای شما آوردهام. میترسم قدر آن را ندانید. سوغات من این است که بیشتر اجزای دولت به نام شما، مردم را میچاپند و اذیت میکنند. من با خود گفتم این مطلب را به شما بگویم تا بدانید و در رفع آن بکوشید. اگر نصیحت مرا بشنوید، بهترین سوغات برای شماست».
یک روز طلبهای نزد مدرس آمد. وی در نامهای اینگونه نوشته بود: «اجازه بفرمایید در وزارت معارف به عنوان معلم استخدام شوم!» مدرس روی یک کاغذ نوشت: «آقای وزیر معارف! حامل نامه، یکی از دزدان، قصد همکاری با شما را دارد. گردنهای به وی واگذار کنید!» طلبه نامه را گرفت و رفت. پس از چند لحظه خجالتزده بازگشت و گفت: «آقا! چه بدی از من دیدید؟ اگر کسی چیزی به شما گفته، دروغ گفته است.» مدرس گفت: «اگر بگویم تو شخص فاضل و متدینی هستى، تو را راه نمیدهند. برو و نامه را ببر!» طلبه نامه را برد و فردای آن روز خدمت مدرس رسید و گفت: «آقا! استخدام شدم و مدیریت یک مدرسه را هم به من دادهاند».
سرلشکر خدایار از طرف رضاخان نزد مدرس آمد و با کمال تواضع و احترام گفت: رضاشاه میگوید: «خوب است شما به درس و بحث خود بپردازید و از دخالت در امور سیاسی خودداری کنید. رضاشاه میل دارد باب مراوده را با شما باز کند و به هر طریق که مورد نظر شما باشد، روابط حسنه ایجاد کرده و همه اوامر شما را در امور مملکتی اطاعت کند. ضمناً مبلغ یکصد هزار تومان برای شما فرستاده تا در هر راهی که صلاح میدانید، به مصرف رسانید».
مدرس چند لحظهای به پول نگریست و گفت: «به رضاخان بگویید که من وظیفه شرعی دارم در امور مسلمین دخالت کنم و اسم آن را سیاست بگذارید یا چیز دیگر، هر چه باشد، فرق نمیکند. من وظیفه خود را انجام میدهم. سیاست در اسلام چیز جدایی از دین نیست. در اسلام، دین و سیاست با هم است. اسلام مسیحیت نیست که فقط جنبه تشریفاتى؛ آن هم هفتهای یک روز در کلیسا داشته باشد. این پولها را هم ببر که اگر اینجا بماند، تمامی آن به مصرف نابودی رضاخان خواهد رسید».
مدرس در استیضاح مستوفی الممالک به دلیل عقد قرارداد و روابط حسنه با خارجه گفت: «ما نفهمیدیم این روابط حسنه مربوط به کدوم حَسنه؟!»
روزی نماینده انگلیس به مدرس گفت: اگر ما دست از سردار سپه برداریم، شما هم از مخالفت با سیاستهای ما دست برخواهید داشت؟ مدرس با کمال غرور و یکرنگی پاسخ داد: «اول روزی که شما دست از رضاخان بردارید، همون روز میچسبمش.» نویسنده کتاب مدرس شهید در این باره مینویسد: «مدرس گفت: هر زمانی که شما سردار سپه را رها کنید، من محکم او را میچسبم و از قدرت او به نفع مملکت و ملت بهره میگیرم».
انتخابات تمام شد و حتی یک رأی نیز در صندوق به نام مدرس، نماینده تهران نبود. وی در سخنرانی گستردهای که درباره انتخابات دوره هفتم داشت، گفت: «اگر باور کنیم که تمام مردم تهران به من رأی ندادهاند، ولی من خودم شخصاً پای صندوق به خود رأی دادم. رأی من چرا خوانده نشد؟»
این سخن، محافل سیاسی و گردانندگان انتخابات را به وحشت انداخت و دمخروس به قدری نمایان شد که جای انکار نبود.
خواجه نوری در سرگذشت مدرس، در کتاب بازیگران عصر طلایی مینویسد: «موقعی که مدرس را ترور نمودند و در بیمارستان بستری بود، رضاخان تلگرافی به ایشان میفرستد و احوالپرسی میکند. مدرس ضمن تشکر پاسخ میدهد: به کوری چشم دشمنان، مدرس زنده است».
روزی یکی از موافقان کشف حجاب نزد مدرس آمد و با او سرگرم صحبت شد. مدرس با استدلال درباره مطالب بحث کرد و درحالیکه یکی از طلبههای سیهچهره و آبلهرو و تنومند در کنار دستش نشسته بود، گفت: «خوب حالا آمدیم و کشف حجاب شد و زنها بدون چادر و با روی باز به کوچهها ریختند. اگر در چنین حالی خواهر این شیخ اشاره به طلبه سیهچهره تنومند کرد که لابد شبیه برادر خویش است، با چنین قیافهای بدون چادر و روبند به کوچه آمد و مردم دچار ترس و وحشت شدند، باید چه کرد؟»
منبع : پایگاه حوزه
گرد آوری:گروه بزرگان و مشاهیر تبیان زنجان