مهربانی زین جهان خندید و رفت
خسته بود از زندگی، شورید و رفت
گفتمش تا چند روزی صبر کن
راهش از من دور بود، نشنید و رفت
باور ما را نمی گنجید ناقوس اجل
بیخ گوشی زنگ را کوبید و رفت
گر چه ما غافل بدیم از حال او
حال ما از این و آن پرسید و رفت
روزگارم خنده خوش می نمود
خنده ناگه بر لبم خشکید و رفت
راهی آمد پرس و جو از زندگی
اسب عمرش جفت پا کوبید و رفت